ملکه زخم ها پارت۳: چشم های آبی و خاکستری

Liana Liana Liana · 1404/4/17 18:23 · خواندن 6 دقیقه

سلام دوستان من اومدم با یه پارت دیگه ،بفرمایید ادامه

آلیسان  هم به او زل زده بود.نه تنها چشم هایش بلکه بقیه اجزای صورتش هم شبیه شوهرش بود.البته اگه بتوان بهش گفت «شوهر»جیمی به آرامی بلند شد و او راهم بلند کرد.

راوی

خدمتکار سیاه بخت ،به سرعت کشته شد،جیمی چشم هایش را بسته و پس از مدتی باز کرد و چشم های آلیسان آگرین را دید.زیبا بود. آلیسان  هم به او زل زده بود.نه تنها چشم هایش بلکه بقیه اجزای صورتش هم شبیه شوهرش بود.البته اگه بتوان بهش گفت «شوهر»جیمی به آرامی بلند شد و.  راهم بلند کرد.

+تو جونم رو نجات دادی ممنونم. سپس خطاب به نگهبانان گفت:اون زن خائن رو دور کنید،باید کمتر از یک هفته عامل حمله رو پیدا کنید،فهمیدید؟

و همه ی آنها با تکان دادن سر بهش نشان دادند.

- باعث افتخارم بود، راستی چشم های من به پدرم رفته.

 آلیسان یکه خورد 

+گفتی،پ پدرت؟

-بله اون اهل یه کشور خارجی بود و وقتی من بچه بودم به کشور خودش برگشت و  از اون موقع به بعد،مادرم ازش خبری نداره.

انگار بار سنگینی از دوش آلیسان برداشته شد،با این حال بازهم شک داشت.

+بیچاره مادرت،میتونی بیاریش پیش من؟

این بار جیمی تعجب کرد،اول تاجری دون پایه را همراه با کارکنانش به کاخش دعوت میکند،سپس می‌خواهد مادرش را ببیند،هیچ چیز این زن منطقی نبود. آیا بعد از این اتفاق با خود نگفت: از کجا معلوم اینها نیز قاتل نباشند؟با این حال آلیسان از کارهایش راضی به نظر میرسید،او خودش را برای هوشی که داشت تشویق می‌کرد و از این که دیگران متوجه کارهایش نیستند خشنود بود.

-مادر مرا؟درست متوجه شدم؟

آلیسان با خود گفت:این پسر یا نمی‌فهمد یا خود را  نفهمی میزند.

+بله اشکالی دارد؟عصر بیارش پیش من

-نه کمی جا خوردم،اخر بانویی چون شما،با فردی معمولی چون مادر من؟

جوابی نداد،اما لبخند زد.سپس رو به تاجر پارچه گفت:امروز خیلی اتفاق افتاد،فردا دوباره همو میبینیم.

-چشم بانو،فردا دوباره می آییم.سپس به جیمی اشاره کرد تا همراهشان بیاید.اندکی بعد آن ها به آلیسان ادای احترام کردند و از کاخ نخست وزیر بیرون رفتند.ادامز و گرت با تعجب به جیمی نگاه می‌کردند و با این که همه چیز را شنیده بودند باز هم می‌خواستند جیمی بهشون توضیح بده.

+آفرین بهت خوب پریدی روش

- اگه میمرد شاید فکر میکردن ماهم جاسوسیم و اومدیم تا هواسش رو پرت کنیم.

+ به هر حال کارت عالی بود راستی خوب شد در مورد پدرت چیزی نگفتی

-اره خوب شاید به خاطر رگ سوییس ایم، تو دردسر می افتادم.

+ احتمالا تیوروس هارو می‌فرستاد سراغت! 

تیوروس ها گروهی از ارازل اوباش(یا همان مافیا)ی فرانسه بودند،که در قاچاق،دزدی،ادم کشی و گروگانگیری نضیر نداشتند.فردی نامعلوم که نقاب شاهین روی صورت میگذاشت،رییس آنان بود.البته این ها همه شایعات مردم بود.افسران عالی رتبه،مقامات حکومتی و خاندان سلطنتی همه از این موضوع خبر داشتند ولی کسی برای دستگیری آن ها اقدامی نمی‌کرد.این موضوع هم بسیار مبهم بود.عده ای می‌گفتند:آن ها همان افسران امنیت هستند،که چون کار های تیوروس ها بر خلاف انجیل و تعالیم مسیح هست،با آن نام مستعار کارشان را انجام می‌دهند آخر مثل اعلیحضرت که نمی‌توانستند با ۲ همسر اختیار کردن تعالیم مسیح را زیر سوال ببرند.عده دیگر نیز می‌گفتند:یکی از اعضای خاندان سلطنتی پشت آن است،که اکثراً فکر میکردند،شاهزاده کلاویس‌ برادر کوچکتر شاه است.به هر حال هیچ کس دنبال آنان نبود و از بیم جانشان جرعت درگیری با تیوروس ها را نداشتند.

- اه،اسم اینا رو نیار،شومه!

گرت لبخندی زد و دور شد.

پس از مدتی ارباب کنار جیمی امد،دقیقا بر خلاف زمانی که به سوی کاخ نخست وزیر می‌رفتند.

+خوب خودتو توی دل لیدی جا کردی!

- کاری نکردم که!

+ نه اتفاقا کار بزرگی کردی،جریان چشم هات...

جیمی برای بار اول حرف اربابش را برید

- همون حرف هایی که به لیدی گفتم،چیز دیگری نبود.با اجازه..

و از اسب ارباب فاصله گرفت.

زمانی که به پایتخت رسیدند،بعد از ظهر شده بود.ارباب،جیمی رو برای بردن پارچه به خانه یکی از اشراف فرستاد.حدودا ۴ طاقه ابریشم صورتی.جیمی فوراً حرکت کرد تا به مادرش هم بتواند سر بزند.بیرون رفتن ناگهان مادرش،رفتار زن نخست وزیر، حمله آن خدمتکار،همه ذهنش را درگیر کرده بود.به خانه آن اشراف زاده که رسید، همانند معمول به نگهبان توضیح داد که چرا آمده و بعد به داخل خانه رفت.زیبا بود اما نه به خوبی خانه نخست وزیر.بهر حال او وزیر اعظم مملکت بود و انتظار دیگری نمی‌رفت. زنی با لباس سبز جلو آمد.

+ سلام بانو براتون پارچه آوردم.

- چه پارچه های قشنگی، میتونی ۲ تاقه پارچه آبی هم بیاری؟

+ بله حتماً،سعی میکنم عصر بیایم

- خوبه پس،اینم انعامت. پارچه‌ها رو بیار بالا

جیمی وارد عمارت زن شد و پارچه‌ها را به بالا آورد،هیجان خاصی داشت گاهی به چهره زن نگاه می‌کرد و یاد لیدی آگرین افتاد. اه آن زن چقدر عجیب بود! در همین فکرها بود که از یکی از اتاق‌های عمارت جسدی جلوی پایش افتاد. و مردی قد بلند و عضلانی آمد جلو.

+این دیگه کی آوردیش اینجا؟

-یه پارچه فروش. آ .آدم مهمی نیست.

جیمی متوجه معنای این حرف شد. «آدم مهمی نیست» به معنای این است که اگر بکشیمش اتفاق خاصی نمی‌افته سپس به دست مرد نگاه کرد و متوجه شمشیری شد که اگر اندکی درنگ میکرد،بدنش را پاره پاره می‌کرد.

جیمی چاقویی را که در دست جنازه بود،به سرعت برداشت و روی گلوی زن فشرد

+اگه بیای جلو،می میکشمش!

- باشه،کاریت ندارم،ولش کن

زن نجوا کرد:

آخ ،ولم کن

+ سرباز هارو،مرخص کن واسم اسب هم بیار، مگر نه میکشمش

مرد به سوی جیمی هجوم آورد اما جیمی زخمی روی بازوی زن انداخت

+ اگه می‌خواین منو بکشید،اونم همراه خودم میکشم.

-باشه،واست اسب میارم.

سپس به حیاط عمارت رفت و همه سربازان را مرخص کرد 

- بیا اینم اسب حالا ولش کن

جیمی اندکی فکر کرد،سپس با سرعت زن را هل داد و سوار اسب شد و مرد هم سوار اسب دیگری به دنبال او تاخت.

+یه اسب بردارید و سریع بیاین دنبالم

سربازان همراه مرد و به دنبال جیمی راه افتادند.او به سوی جنگل شرق میرفت‌،که ناگهان تیری به سمتش پرتاب شد و او به زمین افتاد و اسب بدون او تاخت.با این حال امیدش را از دست نداد و با تمام توان فرار کرد تا به دره وورز رسید. 

مرد رو به سربازان گفت:

شما دنبالش برین،من به خواهرم سر میزنم

سربازا با تیر محاسره اش کرده بودند و او تسلیم شد.تعداد سرباز ها ۷ نفر بودند با این حال مهارت جیمی آن چنان نبود که با چند نفر به صورت همزمان بجنگد.ناگهان دختری جوان را دید با لباس های اشرافی ،موهای مشکی و چشم های آبی. میخواست به دختر علامت بدهد تا فرار کند اما سربازان متوجه دختر شدند و عده دنبال او رفتند. جیمی توانست از حواس پرتی آنان استفاده کند و به نبر با آنان تاخت،با این حال با از دست دادن تعادلش،توی اب افتاد و برای برای دوم با دختر چشم تو چشم شد. هردو ،در حال خفه شدن بودند.بر خلاف او،دختر چشم آبی ،شنا کردن بلد بود و توانست با هر سختی هم که شده خودش و جیمی را روی آب بیاورد.

دختر در حالی که نفس نفس می زد،گفت:

+تو تو،منو ...توی بد دردسر....انداختی! امیدوارم دیگه نبینمت!

-بزار برسیم به خشکی ،بعدش ... حرف میزنیم

۵۷۳۰ کارکتر 

خب این پارت هم تموم شد،در پناه خدا باشید حمایت هم یادتون نره