ملکه زخم ها پارت ۵: شاهین ها

Liana Liana Liana · 1404/4/27 21:41 · خواندن 13 دقیقه

اما می‌دانست که مهارت های هردو می‌تواند خطرناک شود به همین دلیل مواظب بود که دخترهایش پایشان را از گلیمشان دراز تر نکنند.همچنین پسر برادرش ادمور را تربیت کرده بود تا به موقع از او استفاده کند،زیرا دلش هنوز از برادرش چرکین بود...

اسپانیا 

سال ۱۶۷۳ 

زمستان در اسپانیا به سرعت گذشت.در بهار و پاییز و زمستان هوا بسیار معتدل و مطلوب بود اما تابستان گرمای وحشتناکی داشت.تابستان برای آن ها مساوی با جهنم الهی بود.نکته عجیب تر این بود که برخلاف مرطوب بودن هوا به ندرت باران می‌بارید.با این حال همسایه های دانمارک از جمله فرانسه محصول های خوبی کشت می‌کردند.انگار این نفرین تنها بر سر مردم دانمارک باریده بود و بقیه از شر آن خلاص بودند.به همین دلیل آن ها اغلب با همسایه های خود دست دوستی میدادند و علاقه ای به جنگ نداشتند.

تقریباً ۳ هفته از آمدن شاهزاده لوکاس به اسپانیا گذشته بود.او و ولیعهد ادوارد نکات اشتراک زیادی داشتند.هردو عاشق شکار بودند،در آداب معاشرت حرف اول را می‌زدند و مدعی های قهاری بودند.

با این حال مهم ترین تفاوتشان این بود که همه ادوار را به عنوان ولیعهد می شناختند اما لوک صرفا یک شاهزاده بود.درست است که همه در فرانسه او را به عنوان «جانشین»شاه می‌شناختند اما در هیچ مراسم رسمی به این سمت نرسیده بود.

دلیلش هم مشخص بود پس از اینکه سر تالیسر (پدر ملکه)به جرم مخفی کردن سلاح به دار آویخته شد،پادشاه از ملکه طلاق گرفت و او را به جنوب تبعید کرد.البته نزدیک به ۴ سال بعد او را دوباره برگرداند.در این مدت با این که می‌توانست با معشوقه اش (لیزیت آگرین) ازدواج کند اما نکرد.شاه،یکی دیگر از افراد مرموز کشور بود.عده کمی بودند که از رفتار او سر در می‌آوردند،کار های او همیشه غیر قابل پیش‌بینی بود.به همین دلیل مردم به او «پادشاه ووندز» نیز- ووندز به معنای عجایب -می‌گفتند.

حتی یکی از دلایلی که شاهزاده لوکاس و فرانس ازدواج نکرده بودند هم همین موضوع بود.ابتدا قرار بود پرنس لوک با یکی از اعضای خاندان سازل ازدواج کند اما قبل از ازدواج بر اثر وبا از دنیا رفت.پس از این اتفاق همه آن ها عقیده داشتند که نخست باید ولیعهد اعلام بشود تا در آینده لایق ترین دختر ملکه شود.

پرنس لوکاس برای تثبیت موقعیتش و تحکیم روابط بین همسایه هایش به کشور های دور و نزدیک سفر میکرد.اما حالا وقت برگشتن بود.در این مدت زیاد از خانواده اش تعریف کرده بود و ادوارد با حوصله همه چیز را گوش میداد. از پدر عادل و باشکوهش،مادر باوقار و نجیبش،از خواهر دوقلوی زیبا و عجیبش ،از برادر باهوش و خوش برخوردش،و از برادر کوچکتر هنرمندش تعریف میکرد و ادوارد مشتاق دیدار با آن ها بود.لوک زبان دانمارکی را بلد بود و احتیاجی به مترجم نداشت.علاوه بر زبان فرانسوی و دانمارکی،بر زبان های انگلیسی ،روسی و آلمانی نیز تسلط کامل داشت.حال هردو در نزدیکی شهر مرزی دانمارک بودند.ادوار به نزدیکی اسب لوک آمد و گفت:

+ جشن سال نو شما هم توی کلیسا برگذار میشه ؟

- بله ،بعدش یک نفر انتخاب می‌شود که سخنرانی کنه و بعد از اون ،مردم شروع به دعا کردن میکنن.

+ پس تقریباً مثل مراسم ما هست.

- البته به پدر اطلاع دادم که شما هم دارین میاین،ایشون هم به افتخارتون یه مراسم رقص ترتیب میدهد.

+ پس همه دختران اشرافی هستند؟

- بله خیلی هاشون هستند،ولی خودم دوست دارم اول با خواهرم آشنا تون کنم.

+ با توجه به تعریف هاتون باید فرد خوش برخورد،با وقار و مطبوعی باشه.

- درسته،کاملا ویژگی هایش رو گفتی.

و از اسب ادوارد فاصله گرفت.در دل به خود آفرین می‌گفت و امیدوار در سال جدید به مقام «ولیعهدی»برسد.لوک شیفته پادشاه شدن بود.در اصل هدف زندگی اش همین بود.البته رفتار اطرافیانش هم بی تاثیر نبود.مادرش یک بار زمانی که لوکاس از دست استادانش فرار کرده بود،به او گفت که فقط برای پادشاه شدن تربیتش می‌کند.این حرف آن قدر روی لوک تأثیر گذاشت که تا مدت ها تصور می‌کرد اگر نخواهد پادشاه شود،مادرش او را از خود می‌راند.همانطور که مدت ها پیش فرانس را از خود رانده بود.لوک هیچوقت متوجه دلیل این بی توجهی های مادرش به فرانس نشد.در کودکی مسئولیتی بهش محول شده بود که برای درکش عاجز بود‌‌. در خردسالی،لجباز و شیطون بود. آرزو داشت تاجر شود تا به جاهای زیادی سفر کند. او همواره عاشق سفر کردن و یاد گرفتن آداب و رسوم و عقاید دیگران بود. اما در بزرگسالی تبدیل به همان چیزی شد که اطرافیانش از او خواسته بودند،گاهی از خود می‌پرسید که هدفش چیست، اما به یک جواب می‌رسید: پادشاه شدن! این چیزی بود که لوک به خاطرش در ناز و نعمت بزرگ شده بود.

پس از فرسنگ ها ،بالاخره به قلعه مرزی رسیدند.قرار شد بعد از استراحت مدتی به میان مردم بروند.

احتمالاً پس از سفر طولانی همه خواب بودند،اما افکار لوکاس به او اجازه خواب نمی‌داد ،زیرا او تنها به رویایش می اندیشید ،تخت سلطنت..‌.

فرانسه 

قلعه اسریکایت  بر خلاف بقیه شهر ها و قلعه ها،تحت تصرف هیچ قبیله ای نبود.هرکس که مورد توجه پادشاه قرار می‌گرفت ،تبدیل به لرد آن شهر می‌شد. البته بعد از نابودی و تبعید خاندان بوفورت که صاحب آن قلعه بودن.حال حدود ۲ سال می‌شد که شاهزاده کلاویس‌، برادر شاه بر آن جا حکومت میکرد.رابطه او و برادرش پر از تنش بود.آن دو با یکدیگر اختلافات زیادی داشتند و پس از به حکومت رسیدن برادرش همه چیز بدتر بود.پس از مرگ پادشاه فرانسیس در شورش قبیله بوفورت ،کشور غرق در هرج و مرج شد.زیرا وارث تاج و تخت کوچک بود و خیلی از وزرا که می‌توانستند نایب السلطنه باشد نیز ترور شده بودند.در آن دوره،شاهزاده «تام»خود را شاه خواند.عده زیادی از اشراف از او حمایت کردند.او با ویلیام آگرین ،دوست بود و همسرش از قبیله تالیسر بود.خیلی ها با خاندان تاتلیس به دلایل زیادی مشکل داشتند اما فرانسیس از آنان حمایت می‌کرد(البته اینکه همسرش نیز از آن قبیله بود نیز بی تاثیر نبود).پس از کش و قوس های فراوان ،تام توانست شورشیان را بکشد و باقی مانده آنان را به جنوب (آفریقا) تبعید کرد و رسماً به حکومت رسید.در ابتدا قول داد که در آینده ادمور به حکومت برسد اما اگر واقعاً هدفش این بود ،می توانست او را فرزند خوانده خود کند،یا به نامزدی دخترش در بیاورد که متأسفانه هیچ کدام از کارها را نکرد. کلاویس از معدود کسانی بود که تا آخر به شاه فرانسیس وفادار بود و با حکومت برادرش مخالفت کرد. آن دو همواره به یکدیگر مشکوک بودند.پس مرگ همسر اول پادشاه لوکاس( که مادر ۳ فرزندش ، فرانسیس،تام و لیندا بود) پادشاه با عشق اولش ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام کلاویس‌ شد.همین ناتنی بودن و بی میلی پادشاه به ۳ فرزند اولش،برای ایجاد کدورت بین برادر ها کافی بود.با این حال فرانسیس که از بچگی از بیماری رنج می‌برند -به همین دلیل نتوانست آن جور که باید حکومت کند- رابطه خوبی با برادر ناتنی کوچکترش داشت اما خواهر و برادرش به او بدبین بودند. مرگ همسرش هم که رابطه شان را نابود کرد.او برادرش را مقصر می‌دانست.

حال پس از سال ها کلاویس‌ توانست لرد برج اسریکایت شود .او ۲ دختر داشت که به هردو افتخار می‌کرد.در مدتی که در مرز بود متوجه هوش لایرا،دختر بزرگش و حس جنگجویی دختر کوچکش،لیانا شد. اما می‌دانست که مهارت های هردو می‌تواند خطرناک شود به همین دلیل مواظب بود که دخترهایش پایشان را از گلیمشان دراز تر نکنند.همچنین پسر برادرش ادمور را تربیت کرده بود تا به موقع از او استفاده کند،زیرا دلش هنوز از برادرش چرکین بود...

پایتخت فرانسه 

آیلیس 

وقتی که رفتم به اتاق پدر دیدم فرانس هم اونجاست.تعظیم کردیم و به پدر سلام کردیم. اونم به نظر میومد که سرحاله و با اشتیاق جواب سلاممون رو داد.

+ احتمالاً همه تون میدونید ،لوک قراره برگرده، و اینکه شاهزاده اسپانیا هم بیاد.می خوام یه ضیافت ترتیب بدم و همتون باید شرکت کنید ،متوجه شدید ؟

اه عالی شد،دوباره این ضیافت های مسخره.بری برقصی،خودتو خسته کنی،تهشم همه بگن شاهزاده لوس و ننر و مغروریه.یک نفرو می‌تونیم زندانی کنیم، بقیه رو چیکار کنیم ؟مگه میشه جلوی شایعات و این حرفا رو گرفت؟جلویم خم و راست می‌شوند ،اما در پشت چاه می‌کنند ،همه مردم همین طوری هستند!اصلا چرا باید با هرکس که از راه رسید برقصیم ؟با لبخند ساختگی گفتم:

- باید مهمان نوازی مردم فرانسه رو به شاهزاده نشون بدیم،شنیدم اونا برنج می‌خوان و ما داروهای گیاهی اونا،پس باید همون‌طور که لوک از اسپانیا خوشش اومد،شاهزاده هم از فرانسه خوشش بیاد. اونا،پس باید همون‌طور که لوک از اسپانیا خوشش اومد،شاهزاده هم از فرانسه خوشش بیاد.

یوهان که اصولاً از این بحثها خوشش نمی اومد،جوری که پدر اصلا متوجه نشه حوصله اش سر رفته،گفت:

+ خواهر جان ،میبینم شما خیلی در مورد این موضوعات تحقیق کردین.

- درسته،برادر من خیلی به این موضوعات علاقه دارم.

فرانس نگاهی به من و یوهان کرد و رو به پدر گفت:

+ شنیدم ایشون خیلی به شکار علاقه دارند،اگه اجازه بدین میخواهم به شکار دعوتشون کنم.

- آفرین فرانس،فکر خیلی خوبی کردی حتما پیشنهاد شکار بده.

پدرم همیشه به فرانس خیلی علاقه نشون می‌داد.شاید بخاطر این بود که فرانس بیشتر از همه به پدر شبیه بود.ویژگی های ظاهریش دقیقا مثل همه افراد خاندان نیلسون بود. چشم های آبی و موهای قهوه‌ای.البته از لحاظ اخلاقی هم شبیهش بود.با این حال رفتار مادرم نسبت به او عجیب بود.کتکش نمی‌زد و سرزنشش نمی‌کرد اما نسبت به او بی اعتنا بود.انگار که او را نمی‌دید.عجیب ترش این بود که فرانس در بچگی همان چیزی بود که از لوک انتظار می‌رفت.باهوش،با ادب و مهربان و هنرمند.اما لوک شیطون و جلف بود.همیشه شمشیر زنی با دایی یا پدرم را به درس ترجیح می داد و بارها از کلاس درس فرار کرده بود.اما من فرانس را دوست داشتم.نظرش برایم جالب و مهم بود،چون اون همیشه به مسائل به طور دیگری نگاه می کرد و حرف زدن باهاش خیلی لذت بخشه.

- و اینکه،برای جشن سال نو ،حتما میدونید که من هرساله به شکار میرم،این دفعه می‌خواهم علاوه بر لوک شما ۳ تاهم همراه من بیاین.

همیشه عاشق شکار و تیراندازی بودم،اکثرا با لوک توی تیراندازی مسابقه میدادم ،شاید اگه پسر بودم می‌تونستم توی مسابقه هم شرکت کنم ولی متاسفانه یا خوشبختانه نیستم. پدر اما به من خیلی لطف داشت.خودش همیشه می‌گفت به من اندازه لوکاس افتخار می‌کنه و وقتی دید بی اجازه شمشیرش رو برمی‌دارم خودش شمشیر دوره نوجوانی اش رو بهم داد و بهم جنگیدن یاد داد.البته بخاطر آداب و رسوم و قوانین قصر هروقت دلم بخواد نمی‌تونم برم همه تمرین کنم.اکثرا این کار رو برای زن سبک سری و گستاخی می‌دونن ولی نظر پدر من باهاشون فرق داره.

+ بی اندازه ازتون ممنونم پدر،اگه اجازه بدین دستتون رو می‌بوسم.

- لازم نیست ،می خوام خوب تمرین کنی تا بتونی توی شکار اولت یه آهو شکار کنی.

+ سعی خودمو می‌کنم.

فرانس و یوهان هم تشکر کردن.فرانس که از نگاهش معلوم بود خیلی خوشحاله ولی برای یوهان زیاد فرقی نمی‌کرد.اون بیشتر دوست داشت سرش توی کتاب باشه و به این کارا کاری نداشت.

پس از کمی حرف زدن،از پدر خداحافظی کردیم و به سمت اتاق هامون رفتیم.یوهانس که مثل همیشه مغز مونو خورد ولی فرانس ساکت بود.رفتار فرانس خیلی عجیب بود.احتمالا از چیزی ناراحت بود و یا چیز دیگه ای ذهنش رو مشغول کرده بود.بعد از اینکه یوهانس به بهونه آوردن یکی از کتاب هایی که بهش دادم رفت،سر صحبت رو باهاش باز کردم.اکثرا من ساکت می موندم و فقط حرف گوش میدادم ولی بعد از اینکه تصمیم گرفتم اونی که پدربزرگ رو کشت پیدا کنم،سعی کردم یکم روی حرف زدن خودم کار کنم.

+ خب،امروز بیرون رفتن خوش گذشت ؟

- بله خواهر جان.

همین!تنها حرفی که تونستم بهش بگم همین بود و تا زمانی که فرانس به بهونه خستگی به اتاقش رفت دیگه باهم حرف نزدیم.خودم هم تا قبلاً باهاشون همین جوری بودم،جواب های سربسته می‌دادم و به بهونه های مختلف از دست همه فرار میکردم.حرف زدن با افرادی که میشناختم برام لذت بخش بود،اما از حرف با افراد غریبه خوشم نمی آمد. حتی مراسم رقص رو هم به همین دلیل دوست نداشتم.الا اون پسر دردسر ساز که جونش رو نجات دادم.

بعد از رفتن به اتاق به خاله نامه نوشتم.برام سوال بود که اگه حرف های اون پسره واقعی بود چرا منو به اون جنگل فرستاد.بعدش با الیا شروع کردم به حرف زدن.اون محرم اسرار من و صمیمی ترین دوستم بود،البته در کنار دوشیزه آگرین و سیرا.اون همیشه با علاقه و حوصله تمام حرف هامو گوش می‌داد و تنها کس،بعد از خانواده ام که بهش اعتماد داشتم.

مادرم بارها در مورد،مرگ پدربزرگ و دایی ها بهم گفته بود. بعد از اینکه پدر از شکار اومد،توی زیرزمین خونشون سلاح پیدا شده. پدربزرگ شکنجه نشد ولی اعتراف کرد. مادرم بهم گفت بود،نخست وزیر الان- سر آگرین -توطئه کرده بود. اون شبی که سربازها به خونه پدربزرگ رفتن و دستگیرش کردن من و مادرم هم اونجا بودیم. پدربزرگم فکر کرد می‌خوان، مادرم رو بکشن واسه همین،لباس خدمتکار هارو پوشیدیم و فرار کردیم. من از مادرم جدا شدم و وقعی که از عمارت پدربزرگم می‌رفتم بیرون داییم رو دیدم.اون مرد بی‌پروایی بود و شاید اگه برادر ملکه نبود بارها سرش بالای دار می‌رفت. با این حال فرد مهربونی بود. سربازا سرش رو از گردنش جدا کردن‌‌‌‌. ای کاش فقط مرگ همون بود،همه اون سربازا و خدمتکارهایی که به پدربزرگم وفادار بودند به طرز وحشتناکی شمشیر وارد بدنشون می‌شد و تیکه تیکه شدن. به جز اون پیرمرد که از قبل مرخصی گرفته بود. اون همه مرگ و میر واسه من که پرنسس ناز پرورده‌ای بودم زیادی وحشتناک بود. هرچند که الان خود من اگه جونم در خطر باشه همون جوری آدم می‌کشم ولی اون موقع،فقط یه بچه بودم. بعدش از حال رفتم و توی قصر چشام رو باز کردم. نمی‌تونستم حرف بزنم چون زبونم بند اومده بود ولی مادرم رو می‌خواستم. بعد از اینکه پدرم به دیدنم اومد ازش التماس کردم مادرم بیاد پیشم چون فکر می‌کردم اونم مثل بقیه مرده،ولی اون فقط یه حرف رو بهم زد:یه پادشاه،نباید بین افرادش فرق بزاره،مگرنه همه چیز رو از دست میده! خدمتکار ها گفتن به دستور پدرم ،به یکی از شهرهای نه چندان بد تبعید شده.بعد از اون،زندگیم تبدیل به جهنم شد.مدام توی کابوس می‌دیدم و از شمشیر متنفر شدم.با این حال وقتی مادرم از تبعید برگشت ،مدام به من و لوک می‌گفت که باید انتقام بگیرید.البته از قبل از لوک انتظار داشت که پادشاه بشه،ولی بعد از این اتفاق انتظاراتش به مراتب بیشتر شد.رفتارش به فرانس سرد تر از گذشته شد و با پدرم رسمی تر.مادر از خاندان آگرین متنفر بود و به لوکاس فشار می آورد که با پادشاه شدن،همشون رو نابود کنه.ولی من میخواستم خودم انتقام کودکیم که خراب شد رو از اون کسی که برای پدربزرگ توطئه کرد بگیرم.دوباره شمشیر به دست گرفتم.نمیدونم چرا مادرم هیچ وقت نخواست بی گناهی پدرش ثابت بشه،و یا در مورد اون اتفاق تحقیق کنه.ولی این،انتقام منه!

نماد خاندان نیلسون ،شاهینه و این پارت به اجزای خاندان نیلسون اشاره داره.این پارت اتفاق خاصی نیفتاده اما شفاف سازی شد تا پارت های بعدی رو بهتر درک کنید.

اگه میخونید حتما کامنت بزارید و نظرتون رو بگید.لایک هم یادتون نره.

خداحافظ 🥰😘👐