ملکه زخم ها پارت۴: اولین دیدار

های گایز،حالتون چطوره؟بپرید ادامه که یه پارت دیگه واستون آوردم.
ولی عجب زبانی داشت.تند و تیز ولی مجذوب کننده! انگار کلمات جوری دیگر از دهانش خارج میشدند.حتی اگر ناسزا یا سخن بی معنا نیز می بود،انقدر جذاب بیانشان میکرد که آدم نمیتوانست ایرادی بهشون بگیرد.
جیمی و دختر چشم آبی که بعداً فهمید نام او«آیلیس »است،از آب بیرون آمدند.جیمی با تعجب به جنازه سرباز ها نگاه میکرد،برایش عجیب بود که دختری جوان و زیبا ،با لباس های اشرافی آن ها را کشته.
بنابراین با تعجب پرسید:تو کشتیشون؟
- آره،شمشیرزنی رو پدرم یادم داده،ولی کاش مجبور نمیشدم بخاطر شما آدم بکشم!
+ خیلی خوب ،زود باش فرار کنیم ممکنه سربازا بیان پایین دره
و با سرعت دست دختر را کشید و به راه افتاد.بر خلاف تصورش ،سرباز ها با تصور بر آنکه همکارانشان دختر را کشته و پسر هم غرق شده،به پایین دره وورز نیامدند.جیمی و آیلیس با سرعت در حال دور شدن از دره و جنگل بودند.که پدرش به او شمشیر زنی یاد داده بود! اینکارها را پدرها به فرزندانشان -بیشتر پسر ها-یاد میدادند.اما جیمی از زمانی که چشم باز کرد،پدری ندید.هیچ وقت فرصتی نشد که کسی را«پدر»صدا کند.یک بار در خوابش،مردی را میدید که دختر بچه ای را در آغوش گرفته . او به آن ها نزدیک شد اما ناگهان هردو تبدیل به خاکستر شدند.جیمی صورت هیچ کدام را نتوانست ببیند.با این حال پس از اینکه چند بار دیگر هم خواب های شبیه به این را دید،این جور تفسیر کرد که پدرش زندگی خوشی را در پیش گرفته.
- وای،نفسم گرفت ،دو دقیقه صبر کن.
+ زود باش بریم ،دنبالمونن
آیلیس با دست به پشت سرش اشاره کرد:
- نگاه کن،هیچ کس نیست.اونا فکر میکننن توی آب غرق شدی و احتمالا منتظر سربازانی هستن که برای کشتن من اومدن،بعدشم مگه اسب ندارن؟وقتی صدای سم اسب هاشون اومد خیلی راحت می ریم پشت درخت ها پنهان میشیم.
حرف های آیلیس،برای جیمی منطقی آمد،اما باز هم نگران بود
+ حرفات درست ،ولی اولاً هرچه زودتر از این جنگل مسخره شوم بریم بهتره، ثانیاً من و تو هردو خیس هستیم،درسته سرما فروکش کرده،ولی امکان داره سرما بخوریم پس بیا زود بریم،یه لحظه ،اصلا به من چه تو چیکار میکنی،جونم رو نجات دادی گفتم یه کاری برات بکنم،تو اگه میخوای تا صبح بمون.
- اگه واقعا فکر میکنی جونت رو بهم مدیونی،حداقل تا به جمعیتی برسیم مشایعتم کن.
+ باشه فقط دستت رو بده تا بدویم .
آیلیس دستش را به جیمی داد و با همدیگه سریع فرار کردند. مدتی بعد به بازار رسیدند و هر دو که متوجه شدند خطری تهدیدشان نمیکند ایستادند.در طول راه،آیلیس مدام به چشم های پسر نگاه میکرد.رابطه او با چشم خاکستری ها عجیب بود.طبق حرف های مادرش از نخست وزیر و خواهرش ،لیزیت آگرین بدش می آمد ،اما دوست صمیمی تنها فرزند نخست وزیر-دوشیزه آگرین-بود و رابطه خوبی هم با برادر ناتنی اش ،-پسر لیزیت-یوهانس داشت.
+ حالا بگو واسه چی دنبالت بودن؟
- یه دلیلی داشت دیگه، به هر حال از دلیل تو که تک و تنها اومدی اینجا خیلی منطقیتره!
+ واسه چی تک و تنها نیام؟از کجا میدونستم میخواستن جنابعالی رو بکشن؟بعدشم مثل تو که نمیخوای دلیلش رو بگی منم نمیخوام بگم چرا اومدم!
- تو مثل اینکه رسماً متوجه موضوع نیستی،تو پایتخت زندگی نمیکنی؟
+ چیز،راستش از یه شهر دیگه چند وقتی اومدیم اینجا
- همینو بگو هیچی در مورد دره وورز نمیدونی.
+ واسم تعریف کن مگه جریانش چیه؟
- داستان خاصی نداره، ملت میان آدم میکشن جنازهشو میندازن توی دریاچه و میرن همین!
+ واقعاً؟،پس افسرا چیکار میکنن؟
- بعضی وقتا هم تیوروس ها اینجا میان آدم میکشن،یه لحظه میدونی،تیوروس ها کیان؟
کورنلیا آگرین،بار ها برای آیلیس توضیح داده بود و او امیدوار بود تا اگر به قدرتی رسید ،آن افراد را که آرامش مردم را گرفتند نابود کند.
+ آره میدونم،راستی اون افراد کاری به خانواده ات ندارن؟
خانوادهاش! جیمی به کل مادرش و گرت را فراموش کرده بود. البته از اونجا که گرت فقط آن ها زندگی میکرد شاید کاری باهاش نداشتن. مادر گرت همسرش را در زلزله از دست داده بود و دوست مادر جیمی بود.آن دو با کمک هم،برای مردم عامه خیاطی میکردند،با این حال مادر گرت چند سال بعد زمانی که گرت کودک بود بر اثر وبا از دنیا رفت و ماریانا،مادر جیمی او را همانند فرزند خودش بزرگ کرد.
- از اونجا که فکر میکنن مرده ام،شاید کاری باهاشون نداشته باشن،با این حال بهشون سر میزنم،ممنون بابت پرت کردن حواسشون.
+ اینو میتونیم خوششانسی تو،و بدشانسی من به حساب بیاریم ،راستی اسمت چیه ؟و اینکه چشمات چرا...
جیمی نگذاشت حرف دیگری از دهانش خارج شود.از اینکه همه در مورد چشم هایش بپرسند خسته شده بود.
- پدرم یه خارجی بوده که الان به کشور خودش برگشته،منم هیچ نسبتی با آگرین ها ندارم.و اینکه اسمم جیمیه،جیمی واترزه و تو؟
هیچ دلیلی نداشت که آیلیس به او دروغ بگوید.او یکی از مردم عامه بود و امکان اینکه بعدها آیلیس رو بشناسه و واسش دردسر درست کنه،کم بود.
+ آیلیس هستم،دوست داشتم بگم از دیدنت خوشحالم ،ولی متأسفانه نیستم.
جیمی لبخندی کمرنگ زد و از روی ادب به آیلیس دست داد و خداحافظی کرد، هرکس دیگر جای او بود،در راه برگشت به خانه،باید به اتفاقات امروز فکر میکرد اما او تنها در فکر آیلیس بود.با خودش گفت:
دختره ی پرو،جنگیدن که بلدی چرا همش غر میزنی ،خب جون یه انسان رو نجات دادی!ولی خیلی عجیب بود،اخه دختر اشرافی واسه چی باید جنگیدن بلد باشه؟شاید تک دختره.ولی عجب زبانی داشت.تند و تیز ولی مجذوب کننده! انگار کلمات جوری دیگر از دهانش خارج میشدند.حتی اگر ناسزا یا سخن بی معنا نیز می بود،انقدر جذاب بیانشان میکرد که آدم نمیتوانست ایرادی بهشون بگیرد.سنش را نگفت اما از ۲۰ سال تجاوز نمیکرد.موهای زیبایش،چشم های آبی خوشرنگش همه و همه محسور کننده بود،آه که چه چشم هایی داشت... ناگهان ،بیاد چشم های زیبای لیدی آگرین افتاد.
+ وای بانو آگرین!
این را گفت و با سرعت شروع به دویدن کرد.به کل همه چیز را فراموش کرده بود.با خود اندیشیده: اتفاقات امروز در مقابل دیدار با آیلیس،هیچ است. رفتن ناگهانی مادر،رفتن به عمارت نخست وزیر ،دیدار با آلیسان آگرین ،نجات جان او،تجربه نزدیک به مرگ شدن،همه و همه در یک روز اتفاق افتاد.همان که به خانه رسید ،گرت به او گفت:
- اصلا معلوم هست کجایی؟
+ بعدن بهت میگم ،مادر کجاست ؟
- هنوز نیومده ،فکر کردم زودتر آمدی و رفتی دنبال خاله. راستی دیدار کالینز ها چطور بود؟
+ هیچ وقت اینقدر دیر نمیکرد.من که میگم هرجا باشه چند دقیقه دیگه پیداش میشه.وای گرت اصلاً در مورد اونا نپرس.
سپس همه چیز را برای گرت شرح داد.گرت که سعی میکرد تعجبش را کنترل کند،از او پرسید:
- خب،حالا میخوای چیکار کنی؟
+ میرم به روستایی جایی،تا آب ها از آسیاب بیوفته،توهم به ارباب و بقیه بگو از دیروز برنگشته.
سپس با اندکی درنگ ادامه داد:
+ بهتره کالینز ها فکر کنن مردم.
- فکر خوبیه،فقط بانو آگرین رو چیکار میکنی ؟خیلی بهت گیر داده.
+ همه اتفاقات امروز منطقی هستن،الا رفتار او. چقدر این زن مرموزه!بنظرم بعد از دیدار امروز برم بهتره.
- البته اگه خاله پیداش بشه!
جیمی در فکر این بود که دختر درباره او چه فکر میکند.
با خودش گفت:یه بدبخت ،یه رعیت ،یه بیچاره!
من ساده به خاطر فکر به او همه چیز را فراموش کردم ولی اون مدام در دلش بهم ناسزا میگه و ۲،۳ روز بعد همه چی یادش میره.اصلا درستش هم همینه واسه چی باید تو فکر آدمی باشه که به دردسر انداختش؟
در قصر اما همه چیز متفاوت بود.شاهدخت قصه به سختی بدون اینکه کسی متوجه لباس های خیسش بشود ،به سمت اتاقش رفت.پشت سر او ملازم و خدمتکارش هم آمد.در واقع بخاطر او بود که آیلیس اینقدر راحت از قصر بیرون میرفت.البته گاهی اوقات هم لو میرفت اما «پول»همه چیز را درست میکرد.
+ پرنسس لباستون چرا خیسه؟
- وای الیا اگه بدونی چی شده!
آیلیس به راحتی میتوانست به الیا اعتماد کند.او با دختر عمویش «سیرا» و دوشیزه آگرین هم صمیمی بود اما مشاور قابل اعتمادش «الیا»بود.الیا در خانواده ای اشرافی اهل اسکاتلند بود که به دلیل ،رد شدن قاچاقی از مرز- به همراه پدر و برادرهایش - طبق قوانین هردو کشور به فرانسه برده شده.پس از سفر خانواده سلطنتی به مرز،توجه شاهزاده لوکاس را جلب کرد و با اصرار شاهزاده برای رفتن به قصر آموزش دید.با این حال پس از رفتن به قصر دیگر پدر و برادر هایش را ندید و خدمتکار شاهدخت آیلیس -خواهر دوقلوی لوکاس شد -.با این حال تا ابد خود را مدیون پرنس لوکاس میدانست.پس از اینکه آیلیس لباسش را عوض کرد ،همه چیز را به الیا گفت.
+ با این اتفاقاتی که افتاده،دیگه میترسم تنهایی برم توی اون جنگل.
- از اونجا که خیلی وقته دست به شمشیر نگرفتین،کشتنشون خیلی سخت بود؟
+ از تو چه پنهان ،زیاد نه ولی اون پسره که واسم دردسر درست کرد،خیلی تعجب کرده بود.
- این طور که به نظر میاد،مرد جذابیه؟
+ بدک نیست ،نصف اغواگری لوک را نداشت ،طرز بیانش هم به خوبی فرانس نبود،چشم هایش هم،در این باره اعتراف میکنم از چشم های یوهان بهتر بود.که خوب خارجی بودن پدرش هم بی تقصیر نیست.میدانی الیا،فرد عجیبی بود.
- شاید دلیلش این است که...
اما نتوانست حرفش را کامل بیان کند،زیرا یوهانس- کوچکترین برادر آیلیس که توسط پدر مشروع شده بود- به اتاق آیلیس امد.الیا بلند شد و تعظیم کرد و یوهانس (که بهش یوهان هم میگفتن)سر تکان داد و با عجله گفت:
- خواهر،اگه بدونی چی شده!
+ وای یوهانس وای به حالت اگه حرفت مهم نباشه،زود باش بگو دیگه.
- مطمعنم خوشحال میشی،برادر لوک،میخواد زودتر بیاد فرانسه ،فک کنم فردا از مرز در بشن.
+ واقعاً ؟اگه دیروز هم حرکت کردند اینقدر زود نمیتونن از مرز در بشن.
- چند روز پیش به یکی از شهر های مرزی اسپانیا رفته بود،حالا بنظرت دلیل زودتر اومدنش چیه؟
+ مگه تو فرصت سوال پرسیدن گذاشتی،خب بفرما چرا زودتر اومدن؟
- مثل اینکه لوک با ولیعهد اسپانیا خیلی گرم گرفته،ولیعهد هم همراه لوک داره میاد تا توی مراسم شرکت کنه.
ناگهان الیا و آیلیس همزمان گفتند:چیییی؟
- باور کنید داره میاد البته شاید هدفش فقط مشایعت لوک و شرکت در مراسم نباشه،باید بزاریم بیاد و از زبان لوک همه چیز رو بشنویم.
آیلیس لبخند پیروز مندانه ای زد .
+ لابد اومده با من ازدواج کنه.ولی خب من اونو نمیخوام.(من:😐)
الیا که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- شما که تا حالا اونو ندیدین شاید مرد جذابی باشه.تمامی شاهزاده ها جذابند.
در همین هیاهو ،نگهبانی با احترام داخل اتاق شد و پس از تعظیم گفت:
-شاهزاده و پرنسس ،خوب شد که هردو اینجا هستید.اعلیحضرت میخواستن شما را ببینند.
+نگفتن که چیکارمون دارند؟
- نه ولی احتمالا در مورد مراسم و اومدن پرنس لوکاس است.
+ خیلی خب،بیا بریم یوهان.
۸۹۳۲ کارکتر
راستی حمایت هم یادتون نره و حتما نظرتون رو بگید.
بدرود!